پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2025

سایه روشن

  سایه روشن   کتابفروشی بزرگ و قدیمی در انتهای خیابانی باریک و سنگ‌فرش‌شده قرار داشت. تابلوی کم‌رنگ و قدیمی آن به سختی از دور خوانده می‌شد، اما همیشه چراغ‌هایش تا نیمه‌شب روشن بودند. علی، هر شب، روی یک صندلی چوبی کنار پنجره می‌نشست و سعی می‌کرد بنویسد، اما بیشتر وقت‌ها فقط خیره به خیابان می‌ماند . علی اولین بار او را در یکی از همین شب‌ها دید . دختر آرام از در وارد شد. بارانی‌ای بلند به تن داشت و شال قرمزش را محکم دور سر و گردنش پیچیده بود. گام‌هایش آهسته و بی‌صدا بودند، انگار که نمی‌خواست توجه کسی را جلب کند. اما علی متوجه او شد ؛ و چیزی در نگاه او باعث شد دیگر نتواند به نوشتن ادامه دهد . دختر مستقیم به یکی از قفسه‌های کناری رفت، انگشتانش روی عطف کتاب‌ها سر خوردند، انگار که دنبال چیزی خاص باشد. سرانجام یکی را بیرون کشید، به جلدش نگاهی انداخت، سپس آرام روی صندلی‌ای در گوشه‌ی کتابفروشی نشست و شروع به ورق زدن کرد . علی بی‌اختیار از جای خود بلند شد. نمی‌دانست چرا، اما چیزی او را به سمت دختر می‌کشانید. نزدیک که شد، نگاهی سریع به کتابی که در دست او بود انداخت. عنوان آن ب...

شعله و بلور: پیشگفتار

 آسمان سیاه بود، پوشیده از ابرهایی که نور ماه را در خود بلعیده بودند. در زیر این تاریکی، زمینِ سوخته بوی خاکستر می‌داد. درختانی که زمانی سبز و سرشار از زندگی بودند، حالا تنها شاخه‌های سوخته‌ای بودند که در باد ناله می‌کردند. رودخانه‌ها به جای آب، بخار از خود متصاعد می‌کردند، و کوه‌ها از دور همچون سایه‌هایی خاموش ایستاده بودند. در میان این ویرانی، دو موجود عظیم بر فراز دره‌ای ایستاده بودند. یکی از جنس آتش، دیگری از جنس بلور. "نگاه کن، برادر! ببین که این جهان چه شده است!" اژدهای آتشین با خشم زبانه کشید. "انسان‌ها زمین را آلوده کرده‌اند. جنگ‌هایشان، حماقت‌هایشان، و طمع سیری‌ناپذیرشان این دنیا را به نابودی کشانده است. آن‌ها شایسته‌ی نجات نیستند. باید این جهان را با آتش پاک کنم و از نو بسازم!" اژدهای بلورین نگاهش را به دشت‌های ویران دوخت، اما در چشمانش هنوز امید دیده می‌شد. "بله، انسان‌ها اشتباه کرده‌اند. اما در میان آن‌ها هنوز قلب‌هایی هستند که می‌توانند عشق بورزند، ببخشند، و دنیایی بهتر بسازند. نابود کردن همه‌چیز راه‌حل نیست، برادر!" "تو ساده‌لوحی! تو هن...

اژدهای آریا - قسمت دوم

 پس از آن لحظه دریاچه و روشنایی درونی که آریا را به آرامش رساند، او به دنیای بیرونی برگشت، جایی که همه‌چیز در حال تغییر بود. این بار، هر چیزی که در اطرافش می‌دید، به نظرش متفاوت می‌آمد. به رغم تمام آگاهی‌ای که به دست آورده بود، هنوز در دلش سوالات بی‌جواب بسیاری وجود داشت. حقیقتی که در آن لحظه از دریاچه به دست آورده بود، تنها آغاز یک سفر بزرگ‌تر بود. آریا به یاد داشت که باید به دنبال اژدها برود. اژدهایی که در ابتدا در سفرش به دنبال شکار آن بود. در حالی که به سمت جنگل باز می‌گشت، احساس می‌کرد که چیزی در درونش تغییر کرده است. هیچ‌چیز دیگر همانطور که قبل‌تر بود، نمی‌توانست او را بترساند. ترس‌ها و شک‌های گذشته‌اش، حالا به چیزی بیشتر شبیه به خاطرات دور می‌ماند. او می‌دانست که چیزی عمیق‌تر از آنچه در ابتدا به نظر می‌رسید در این دنیای جدید در انتظارش است. همچنان که در میان درختان به پیش می‌رفت، ناگهان صدای قدم‌هایی را شنید. صدای سنگینی که به گوش می‌رسید، گویی به‌طور عمدی درخت‌ها و شاخه‌ها را خرد می‌کرد. آریا توقف کرد و به اطراف نگاه کرد. او می‌دانست که چیزی بزرگ‌تر از یک شکار معمولی در این...

اژدهای آریا - قسمت اول

پیشگفتار.. در دل کوه‌های دورافتاده‌ی «بلندآور»، جایی که آسمان همیشه خاکستری است و برف‌ریزان شب‌ها هیچ‌گاه پایان نمی‌یابد، پسر جوانی به نام «آریا» زندگی می‌کرد. او از کودکی در روستای کوچکی به نام «الما» بزرگ شده بود و داستان‌های فراوانی در مورد اژدهایی افسانه‌ای به نام «بلورین» شنیده بود. بلورین، اژدهایی با فلس‌های درخشان و چشمانی همچون دو آتش‌فشان مهیب بود. گفته می‌شد که این موجود عظیم، کوه‌ها را با نفس خود می‌سوزاند و هر چیزی که به او نزدیک می‌شد، تبدیل به خاکستر می‌کرد. آریا همیشه علاقه‌مند به داستان‌های شجاعت و مبارزات بود، اما هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی درگیر چنین ماجرایی شود. تا زمانی که یک روز، پیرمردی به روستای آنها آمد و خبر جدیدی آورد. یک اژدها در یکی از دشت‌های دورتر دیده شده بود و مردم محلی در خطر بودند. آریا که به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بود، به سرعت آماده شد. چشمانش پر از عزم و اراده بود، اما در دلش نگرانی هم داشت. او نمی‌خواست تنها یک قهرمان باشد که روزی از یادها محو می‌شود. آرزوی او این بود که نشان دهد حتی یک پسر ساده از روستای «الما» هم می‌تواند تبدیل به یک قهرمان واقعی ...