سایه روشن
سایه روشن کتابفروشی بزرگ و قدیمی در انتهای خیابانی باریک و سنگفرششده قرار داشت. تابلوی کمرنگ و قدیمی آن به سختی از دور خوانده میشد، اما همیشه چراغهایش تا نیمهشب روشن بودند. علی، هر شب، روی یک صندلی چوبی کنار پنجره مینشست و سعی میکرد بنویسد، اما بیشتر وقتها فقط خیره به خیابان میماند . علی اولین بار او را در یکی از همین شبها دید . دختر آرام از در وارد شد. بارانیای بلند به تن داشت و شال قرمزش را محکم دور سر و گردنش پیچیده بود. گامهایش آهسته و بیصدا بودند، انگار که نمیخواست توجه کسی را جلب کند. اما علی متوجه او شد ؛ و چیزی در نگاه او باعث شد دیگر نتواند به نوشتن ادامه دهد . دختر مستقیم به یکی از قفسههای کناری رفت، انگشتانش روی عطف کتابها سر خوردند، انگار که دنبال چیزی خاص باشد. سرانجام یکی را بیرون کشید، به جلدش نگاهی انداخت، سپس آرام روی صندلیای در گوشهی کتابفروشی نشست و شروع به ورق زدن کرد . علی بیاختیار از جای خود بلند شد. نمیدانست چرا، اما چیزی او را به سمت دختر میکشانید. نزدیک که شد، نگاهی سریع به کتابی که در دست او بود انداخت. عنوان آن ب...