سایه روشن
سایه روشن
کتابفروشی بزرگ و قدیمی در انتهای خیابانی باریک و سنگفرششده قرار
داشت. تابلوی کمرنگ و قدیمی آن به سختی از دور خوانده میشد، اما همیشه چراغهایش
تا نیمهشب روشن بودند. علی، هر شب، روی یک صندلی چوبی کنار پنجره مینشست و سعی
میکرد بنویسد، اما بیشتر وقتها فقط خیره به خیابان میماند.
علی اولین بار او را در یکی از همین شبها دید.
دختر آرام از در وارد شد. بارانیای بلند به تن داشت و شال قرمزش را
محکم دور سر و گردنش پیچیده بود. گامهایش آهسته و بیصدا بودند، انگار که نمیخواست
توجه کسی را جلب کند. اما علی متوجه او شد؛ و چیزی در نگاه او باعث شد دیگر نتواند
به نوشتن ادامه دهد.
دختر مستقیم به یکی از قفسههای کناری رفت، انگشتانش روی عطف کتابها
سر خوردند، انگار که دنبال چیزی خاص باشد. سرانجام یکی را بیرون کشید، به جلدش
نگاهی انداخت، سپس آرام روی صندلیای در گوشهی کتابفروشی نشست و شروع به ورق زدن
کرد.
علی بیاختیار از جای خود بلند شد. نمیدانست چرا، اما چیزی او را به
سمت دختر میکشانید. نزدیک که شد، نگاهی سریع به کتابی که در دست او بود انداخت.
عنوان آن برایش آشنا بود، یک داستان ناتمام، کتابی که نویسندهاش هیچوقت فرصت نکرده
بود پایانش را بنویسد.
بیآنکه بتواند زبانش را کنترل کند، گفت:
«این کتاب پایان نداره!»
و بعد بر خود لرزید. انگار صدایش را از بیرون میشنید.
دختر لحظهای سکوت کرد، بعد آرام سر بلند کرد. چشمانش سیاه و عمیق
بودند، پر از رمز و راز. او که انگار چیزی میخواست بگوید، پشیمان شد. تنها کتاب
را بست، بلند شد، و آن را سر جایش گذاشت.
سپس، بدون هیچ کلمهای، از کتابفروشی خارج شد.
علی لحظاتی همانجا ایستاد. حس عجیبی داشت. نمیتوانست توضیح دهد که چه
اتفاقی افتاده بود.
علی به در کتاب فروشی خیره مانده بود. جایی که دختر چند لحظه پیش آنجا
بود و حالا جز دری بسته چیزی نبود. چیزی در رفتار آن دختر غیرعادی بود. حتی غیر
زمینی. سکوتش، نگاهش، و حتی نحوهی ترک کردن کتابفروشی…
به سمت قفسه رفت و کتابی را که او لحظاتی پیش در دست گرفته بود، بیرون
کشید. انگشتانش روی جلد کهنه و زبرش سر خوردند. کتابی
که علی دربارهاش شنیده بود، اما هیچوقت نخوانده بود. نویسندهی آن سالها پیش
ناپدید شده بود و هیچکس نفهمید که چه بر سر پایان داستان آمد. خانوادهی نویسنده کتاب را به عنوان یادگار
برای یادبود نویسنده چاپ کرده بودند.
علی کتاب را برداشت و شروع به ورق زدن کرد. حروف کهنهی چاپی زیر نور
گرم چراغهای کتابفروشی میدرخشیدند. اما درست وقتی که به آخرین صفحه رسید،
ابروهایش درهم رفت.
صفحهی آخر، خالی بود.
انگار نه فقط پایان داستان، بلکه حتی خود کتاب هم نصفه و نیمه بود.
آن دختر از این کتاب چه میخواست؟
علی انگشتش را روی صفحهی خالی کشید. حسی عجیب در دلش بود، ترکیبی از
کنجکاوی و چیزی که هنوز نمیدانست چیست.
کتاب را بست و نگاهی به داخل جلد انداخت. درست در گوشهی پایین صفحهی
اول، با جوهری کمرنگ، جملهای نوشته شده بود:
«برای لیلا، که
همیشه حقیقت را میداند.»
چه کسی این را نوشته بود؟ خود نویسنده یا خانوادهاش؟ یا
ناشر؟
لیلا.
علی این اسم را زیر لب تکرار کرد. حسی به او میگفت لیلا ممکن است همان
دختری که کتاب را برداشته باشد. حسی که نمیتوانست توضیحش دهد.
او تصمیمش را گرفته بود. باید دوباره او را پیدا میکرد.
علی کتاب را بست و دوباره نگاهی به در کتابفروشی کرد. حس میکرد اگر
همین حالا از آنجا بیرون برود، شاید بتواند لیلا را پیدا کند، اما کجا؟ او حتی
مطمئن نبود که این اسم واقعاً به همان دختر مربوط باشد.
صبح روز بعد، وقتی که برای باز کردن کتابفروشی آمد، ذهنش هنوز درگیر
اتفاق دیشب بود. برای اولین بار، احساس میکرد چیزی واقعی برای نوشتن دارد: یک داستان
که خودش درونش بود.
ساعتی بعد، صدای در را شنید. علی سر بلند کرد و قلبش ناخواسته تندتر
زد. لیلا بود. همان بارانی بلند، همان شال قرمز. اما این بار، وقتی وارد شد،
مستقیم به قفسهی دیشب نرفت. نگاهش را به علی دوخت و مکثی کوتاه کرد، انگار که
منتظر بود او چیزی بگوید.
علی نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی زد.
«دیشب اون کتاب
رو جا گذاشتی.»
لیلا سرش را کمی کج کرد. «نه، اون کتاب مال من نبود که جاش بزارم.»
علی کتاب را از روی پیشخوان برداشت و به سمت او گرفت. «صفحهی آخرش
خالیه. میدونستی؟»
لیلا نگاهی به کتاب انداخت، اما آن را نگرفت. «بعضی داستانها قرار
نیست تموم بشن.»
علی خواست حرفی بزند اما چیزی به ذهنش نرسید. دهانش را که باز کرده بود
بست.، لیلا گفت:
«امشب هم اینجایی؟»
علی لحظهای مکث کرد. و بعد
جواب داد: «همیشه اینجا هستم.»
لیلا لبخند محوی زد و بدون حرف دیگری از کتابفروشی بیرون رفت.
شب، دوباره باران آرامی روی سنگفرش خیابان میریخت. چراغهای
کتابفروشی هنوز روشن بودند، و علی، مثل همیشه، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود.
اما این بار ذهنش درگیر نوشتن نبود.
چند دقیقهای به خیابان چشم دوخت، انگار که انتظار کسی را داشته باشد.
حس غریبی بود، او معمولاً شبها در تنهایی خود غرق میشد، اما حالا برای اولین بار،
کسی را داشت که انتظار دیدنش را میکشید.
ناگهان، در کتابفروشی باز شد.
لیلا، با همان بارانی بلند، آرام قدم به داخل گذاشت. این بار، مستقیماً
به سمت علی آمد.
«پس سر قولت موندی؟»
علی لبخندی زد و گفت: «گفتم که همیشه اینجام»
لیلا کمی مکث کرد، نگاهش را به قفسههای کتاب دوخت، انگار که مردد
باشد. بعد آرام گفت: «میتونم بشینم؟»
علی به صندلی روبهروییاش اشاره کرد. «البته»
او نشست و برای لحظاتی فقط سکوت بینشان بود. علی به لیلا نگاه میکرد.
به موهای بلند قهوه ای و صورت سفیدش. لیلا سرش پایین بود و انگشتانش را روی سطح
میز ضربدری کرد. سرانجام گفت: «میدونی
چرا اون کتاب رو برداشتم؟»
علی سر تکان داد. «چون یه داستان ناتمامه؟» دلیل دیگه ای به ذهنش نمیرسید.
لیلا لبخندی محو زد. «چون یه روزی، یه نفر اون رو برام خوند. ولی هیچوقت
نفهمیدم چطور تموم میشه.»
علی کمی به جلو خم شد. «کی برات خونده بود؟»
لیلا نگاهش را به او دوخت، بعد آرام گفت: «پدرم.»
علی حس کرد که اندوهی بزرگ در صدای او پنهان است.
گفت: «و حالا میخوای بدونی پایانش چی بوده؟»
لیلا شانه بالا انداختو گفت: «شاید. یا شاید فقط میخوام ببینم… تو چطور
تمومش میکنی»
علی لبخند زد و گفت: «ولی پایانش که هنوز نوشته نشده! منم که نمیتونم
تمومش کنم»
لیلا نگاهش را روی او ثابت نگه داشت. چیزی در چشمانش بود، شاید نوعی کنجکاوی.
بعد آرام گفت: «میتونی. تو پایانش رو بنویس. بنویس تا ببینیم تو چطور تمومش میکنی»
برای اولین بار علی حس کرد که نوشتن دیگر فقط برایش یک کار تکراری
نیست. کاری که هرشب به جای اینکه به آن بپردازد، از پنجره بیرون را نگاه میکرد و گم
میشد، شاید این بار، داستانی که مینوشت، واقعا
برای کسی مهم بود.
بنابراین علی شروع به نوشتن کرد و لیلا هرشب به کتاب فروشی میامد تا به
او سر بزند.
شبها که او به کتابفروشی میآمد، علی نمیتوانست بنویسد و فقط به لیلا
نگاه میکرد. هر بار که او وارد میشد، چیزی در قلبش میلرزید، و این احساس برایش تازگی
داشت و کمی هم عجیب بود. نگاه لیلا عمیق و پر از رمز و راز بود، اما چیزی در آن
نگاه وجود داشت که به علی احساس آرامش میداد، احساسی که باعث میشد خودش را در آن
گم کند، انگار که تمام دنیا را در چشمهایش پیدا کرده بود و خودش در آن دنیا گم شده بود. انگار دریایی پیدا کرده که و خودش در آن دریا
غرق میشد.
چند شب بعد، وقتی لیلا وارد کتابفروشی شد، علی بدون اینکه منتظر او بماند،
بلند شد و به سمتش رفت.
لیلا به علی نگاه کرد و پرسید: «چقدر از داستان را نوشته
ای؟»
علی گفت: «خیلی کند پیش میره، با این حال امشب فقط میخوام یکم بیشتر از
تو بدونم!»
لیلا نگاهش را از او برگرداند و به دیوارهای کتابفروشی نگاه کرد، انگار
که کلماتش را به دقت انتخاب میکرد. گفت: «چیزی
که من همیشه میخواستم بدونم اینه که چرا بعضی داستانها هیچوقت تموم نمیشن.
یعنی نویسنده ها تمومشون نمیکنن. پایانشون رو باز میذارن. شاید نویسندهها نمیخوان
تموم بشه، شاید این داستانها، بیپایان هستند.»
علی کمی فکر کرد و گفت. «شاید اینطور باشه. شاید میخوان پایان داستان،
همونطور که همیشه تو ذهن نویسندهاش میمونه، برای هر کسی متفاوت باشه»
لیلا نگاهش را مستقیم در چشمهای علی انداخت و به آرامی گفت: «شاید هم
دارن بهمون چیزی رو میفهمونن....شاید دارن بهمون میگن ما میتونیم داستانهامون رو
خودمون بسازیم...»
علی قلبش بیصدا در سینهاش میتپید. این اولین باری بود که لیلا آنقدر
نزدیکش بود. به نظر میرسید فاصله میانشان کمتر از همیشه شده بود، انگار که کل
کتاب فروشی به اندازهی آن دو کوچک شده بود. و بجز هر دوی آنها چیز دیگری وجود
نداشت.
با صدایی لرزان پرسید: «چطور میخوای
داستانمون تموم بشه؟»
لیلا نفس عمیقی کشید و گفت: «من فکر میکنم، پایان یک داستان… هیچوقت
معلوم نیست. مثل احساساتی که توی قلب آدم ظاهر میشن، گاهی نمیدونی چی میخوای، و
گاهی هم دقیقا میدونی چی میخوای، ولی وقتی بهش میرسی میفهمی که اونی که میخواستی
این نبود، هیچی معلوم نیست.»
علی آرام گفت: «ولی من دقیقا میدونم که چی میخوام.
میدونم هم وقتی بهش رسیدم بهش اطمینان دارم که همینو میخواستم.»
لیلا به آرامی سرش را تکان داد، چشمانش پر از احساساتی بود که علی نمیتوانست
درک کند.
لیلا گفت: «من یاد گرفتم که به چیزی که روش کنترل ندارم
اطمینان نکنم»
آن شب، وقتی لیلا کتابفروشی را ترک کرد، علی تا مدت ها همچنان سرپا
ایستاده بود. اما امشب، به جای اینکه به دنبال معنا و پایان داستانی ناتمام باشد،
فهمید که خودش بخشی از یک داستان است. داستانی که شاید هیچوقت به پایان نرسد، ولی
همین حالا، مهمترین بخشش، کنار لیلا بودن بود. حداقل لیلا را داشت.
شب ها گذشتند و علی کششش به لیلا بیشتر شد. او بدجور دلباختهی لیلا
شده بود. او به طور غیر ارادی شروع به نوشتن میکرد، اما این بار نه برای خودش،
بلکه برای لیلا. انگار که قلم و کلماتش به صورت خودکار به او تعلق داشتند.
لیلا همچنان هر شب به کتابفروشی میآمد، و هر بار که به سمت علی میرفت،
گویی دنیا به دور آن دو میچرخید. آنها بیشتر از همیشه در سکوت کنار هم مینشستند،
اما این سکوت دیگر سنگین نبود. چیزی در آن سکوت وجود داشت هردو میدانستند چیست. چیزی که لیلا به زبان نمیاورد و علی از به زبان آوردنش
وحشت داشت. میترسید دوباره لیلا را درگیر چیزی که به آن اطمینان نداشت کند. تصمیم
گرفت اجازه دهد زمان به لیلا نشان دهد که میتواند به او اطمینان کند.
یک شب، وقتی برف به شدت میبارید و خیابانهای سنگفرش شده در نور چراغهای
خیابانی می درخشید، لیلا به آرامی از جایش بلند شد. علی که تمام شب را به نوشتن
داستانی که به نوعی در ذهنش شکل گرفته بود، مشغول بود، ناگهان سر بلند کرد و دید
که لیلا به سمت در کتابفروشی میرود. به طور غریزی بلند شد و به سمتش رفت.
«کجا میری؟»
لیلا ایستاد، اما سرش را پایین انداخته بود، گویی چیزی در دلش بود که
نمیخواست به زبان بیاورد.
علی یک قدم به سمت او برداشت و گفت: «منم میتونم باهات بیام؟»
لیلا سرش را بلند کرد و در چشمان علی نگاه کرد و گفت «اینجا جاییه که
تو باید باشی علی. باید داستان رو تمومش کنی. کنار من بودن برای تو چیزی نداره» و
بعد دست علی رو ول کرد و از در خارج شد.
روزها گذشتند و لیلا نیامد. علی در تمام کتاب فروشی میگشت و چشم انتظار
لیلا بود. تنها یادگار و نشان از بودن لیلا، همان کتابی بود که داستانش ناتمام مانده
بود. به جز آن انگار لیلا در زندگی علی وجود خارجی نداشت.
یک شب، پس از هفتهها بیخبری، در ساعتهای پایانی شب، در باز شد و زنی
وارد کتابفروشی شد.
زن به آرامی به علی نزدیک شد و نگاهش را به او دوخت و گفت: «شما صاحب
اینجا هستید؟»
علی که بی حوصله بود، گفت: «بله، بله منم. چی شده؟»
زن دستش را داخل کیفش برد و یک نامه کوچک بیرون آورد. «این برای شماست.»
علی نامه را گرفت. بر روی پاکت هیچ نشانی نبود. با اضطراب آن را باز
کرد و نامه را خواند:
«علی عزیزم،
نمیتونستم بدون خداحافظی برم. یه چیزی روی قلبم سنگینی
میکرد.
خداحافظ.
شاید روزی متوجه شوی که چرا این تصمیم را گرفتم.
لیلا.»
علی نامه را در دستش مچاله کرد. هیچ کلمهای نتوانست از دهانش بیرون
بیاید. قلبش به طرز عجیبی درد میکرد، انگار که تمامی دنیایش در یک لحظه متلاشی شده
است.
روزها گذشتند و علی دیگر هیچوقت لیلا را ندید. کتابفروشی همیشه
همانطور که بود باقی ماند، اما علی هیچگاه نتوانست آنچه در آن شبها با لیلا داشت
را فراموش کند. شبهایی که او مشغول نوشتن بود و لیلا مشغول تماشای او میشد. یا با
کتابهای کتابخانه سرگرم میشد.
او همیشه به آن شبها فکر میکرد، به لحظاتی که همه چیز معنای تازهای
پیدا کرده بود. به لحظاتی که انگار به زندگی اش هدفی داده شده بود. به لحظاتی که
پیش لیلا بود. لحظاتی که عاشق شده بود. لحظاتی که حضور لیلا زندگی اش را بهتر کرده
بود. اما حالا، از آن عشق و از آن حضور چیزی جز یک خاطره تلخ، ناگفته و نصفه نیمه
و ناتمام باقی نمانده بود.
شبها، علی همچنان به کتاب قدیمی و نوشتههای نیمهتمامش نگاه میکرد.
آنها نشانهی این بودند که بعضی از داستانها واقعا پایان ندارند.
روزها و شبها یکی پس از دیگری میگذشتند و علی همچنان در همان نقطه گیر
کرده بود، در دنیایی که لیلا هیچگاه به آن بازنمیگشت. هر شب که به کتابفروشی میآمد،
فضای آن برایش بیروحتر از همیشه میشد. کتابها، مثل همیشه بودند، اما قلب او
دیگر هیچچیز را احساس نمیکرد.
حتی نوشتن، که روزی منبع آرامش و پناهگاه او بود، دیگر برایش معنایی
نداشت. قلم در دستش سنگین میشد، انگار که بار کلمات و ایدهها بیش از حد طاقت
فرسا بود. وقتی به صفحهها نگاه میکرد، هیچ چیزی به جز یک فضای خالی در ذهنش نمیدید.
انگار که همه چیز از او گرفته شده بود. حتی توانایی نوشتن.
کتابفروشی، به جایی تبدیل شده بود که دیگر هیچچیز آن برایش لذت بخش نبود.
نور ضعیف چراغها دیگر به دلش نمینشست. هر گوشهای که به آن نگاه میکرد، یادآور
لیلا بود. یادآور دستهایش، نگاههایش، صدایش. و هیچچیز نمیتوانست آن خلأ را پر
کند.
روزها میگذشت و علی بیشتر و بیشتر در دنیای خودش فرو میرفت. گاهی حس
میکرد دارد دیوانه میشود، گاهی هم فکر میکرد شاید قبلا دیوانه شده و همه چیز، از
ابتدا، یک توهم بوده است. یادش نمیآمد که آخرین بار کی درست و حسابی خوابیده یا
آخرین بار کی کسی را دیده یا آخرین بار کی غذا خورده بود.
فقط چیزی که همیشه با او بود، احساس تنهایی و فقدان بود. لیلا، که زمانی
در قلبش بود، حالا تبدیل به سایه ای شده بود که روی او و زندگی اش افتاده بود.
لیلایی که دیگر لمس شدنی نبود، لیلایی که سنگینی اش روی سینه اش مانده بود.
یک شب، در تاریکی کتابفروشی، علی به جایی رسید که حالش دیگر برایش تحمل
ناپذیر شده بود. از پنجره بیرون را نگاه
میکرد. درختهایی که در بیرون از پنجره کتابفروشی ایستاده بودند، انگار که همه به
او درحال خندیدن بودند. مشت هایش را محکم روی میز کوبید و فریادی بلند زد: « چرا رفتی؟
چرا منو گذاشتی اینجا تنها گذاشتی؟ آخه چرا؟»
.صدایش به گوش خود او هم عجیب میرسید.
اما هیچکس پاسخ نداد. همه چیز در سکوت محض فرو رفته بود، حتی خیابانهای
بیرون. او در درون خودش در جستجوی لیلا بود، اما نمیتوانست او را پیدا کند. او به
تمام کتابها نگاه کرد، به تمام کلمات، اما هیچکدام نمیتوانستند هیچ جوابی به او
بدهند.
علی هر روز و شب در کتابفروشی میماند، همانجا میخوابید. هیچ چیزی نمینوشت،
به کلمات خالی روی صفحات نگاه میکرد. چیزی در ذهنش به طرز عجیبی میسوخت، چیزی
روی قلبش سنگینی میکرد. و روزها بیشتر و بیشتر به یک روح تبدیل میشد. هیچ چیزی
نمیتوانست او را به دنیای بیرون برگرداند. او تماموقت در خودش فرو رفته بود.
روزها به شبها تبدیل میشدند و علی، بیهدف و غمگین، در دنیای بیصدای
کتابفروشی اش گم شده بود. در یک دایره، بدون راه فرار.
علی کتابی را که داستانش تمام نمیشد از قفسه بیرون اورد و آن را نگاه کرد.
با صدایی که که دیگر به خودش متعلق نبود گفت: «کتابی که داستانش پایان نداره»
"و ادامه
داد: «درست مثل زندگی من. ناتمام، بدون پایان، بدون هیچکس که
بداند ادامهی آن کجاست»
باران میبارید و صدای آن در دل سکوت کتابفروشی پیچیده بود. هیچچیز
تمام نمیشد. علی تصمیم گرفت خودش داستانش را تمام کند. این زندگی نبود.
پشت میزش رفت و نامه باز کن را برداشت. به اندازه کافی تیز بود. کتاب
های روی میز را جمع کرد که خونش روی آنها نپاشد.
کتابفروشی، مانند همیشه، روشن بود. شاید روشن تر. و علی، همچنان در
دنیای خودش گم شده بود. او متوجه دختری که وارد مغازه شده بود نشده بود. فقط دید
کتابی که پایان نداشت را جلویش روی میز گذاشتند.
لیلا گفت: «بالاخره پایانش رو نوشتی یا نه»؟